محل تبلیغات شما



فکرشو نمیکردم امروز انقد بهمون خوش بگذره. بماند که یه انتظار دیگه ای داشتم ولی خو واسه امروز اصن مناسب نبود. صب که از ساعت ۴ بیدار شدم و رفتم حموم و کارامو کردم و منتظر شدم. وقتی زندایی اومد با زندایی رفتیم پارک. دیدار دوستام بعد از یک سال میسر شد. خوشحالی دیدنشون حد نداشت. تا ساعت ۱۲ که میخواستیم ناهار بخوریم، تو پارک بودیم و بعدش با راضیه تصمیم گرفتیم ک پیتزا سفارش بدیم و همه موافقت کردن که زنگ بزنم به علی.
دوستان فرزماتف بالاخره قرار گذاشتن فردا برن بیرون. نمیدونم چرا اولش وقتی راضی بهم پیام داد و گف فردا قراره برن و ازم پرسید ک منم میام، دلم نبود که برم. صب سر کلاس بودم که دیدم راضیه زنگ میزنه. نتونستم جواب بدم واسه همین پیامش دادم و بهش گفتم ک تا بعد از ظهر خبرشو بهش میدم. اصن دیگ تمام حواس منو برد به سمت اونورااا دلم حسابی واسشون تنگ شده مخصوصن راضیه و نگین و از اونطرفم دوس دارم هر چی زود تر مهناز و زهره رو از نزدیک ببینم.
امروز برنامه ریخته بودم که بشینم پا درسام تا چنتا دیگ تحقیقا هم که نصفه کارس تموم شه. بعد از اینکه صبونه خوردم چنتا از سوالای زبان مونده بود اونارو کامل کردم و گذاشتم کنار که بعدا پرینتشون کنم و همین که رفتم تو اتاق و درو بستم صدای زنگ درو شنیدم. خاله طاهره و امیر حسین و هلنا بودن. دقیقا مثه مهمونی دیشب و پریشب شد گله ای نیس که عقب موندم از کارام و برنامم. بالاخره یه ذره از تنهایی در میام. زهره رفته بود آخرین امتحانشو بده و واسه همین هلنا پیش خاله مونده
به این فک میکردم که وقتی اولین دفه اینجا نوشتم، تازه 13 سالم شده بود. دقیقا همزمان با شروع ماه مهر و مدرسه. کلاس هشتم بودم. اون موقع ها انقد بچه بودم که خبر نداشتم یه روزی بعد از چن سال دلم واسه همون روزایی که تو بلاگفا تازه وارد بودم، تنگ میشه. نمیدونستم قراره اینجوری بزرگ بشم. به این فک میکنم که چقد زود این سال ها گذشتن و بزرگتر شدم و الان که دارم اینجا رو می نویسم، دقیقا یک ماهو نیم مونده که 20 ساله بشم.
یاد اون موقعی افتادم که ندا نامزد کرده بود. سال پیش دانشگاهی بودیم.درست آذر ماه 96 بود. یادمه با سمیرا و مرضیه و ریحانه و رویا و ابراهیمیان تو حیاط بودیم. کارت دعوت عقد ندا دستمون بود و منو ریحانه و سمیرا بیشتر از هر کس دیگ تو حیرت مونده بودیم. تا اینکه خودم به زبون آوردم و به بچه ها گفتم عشق واسه ندا به درستی معنا شد. ادامه نوشته/ رمز دار
نامردی کردی قبول، بازی سرم در آوردی قبول زیر قولات و حرفات زدی قبول ولی دیگ گریه کردنت با کارات جور در نمیاد . . . قول داده بودم دیگ چیزی در بارت ننویسم ولی واسه آخرین بار میگم چون بازم میدونم میای وبم نمیخام از دستم دلخور بمونی. درسته واسم با یه آدم مرده فرق نداری ولی من مثه تو دلم سنگ نیست نمیخام ازم ناراحت باشی. هر چند امروز با دیدنت تو اون حالت که معلوم بود بغض راه گلوتو بسته دلم به رحم اومد و فکرمو راجبت عوض کردم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پویا مارکتینگ